اجاره آپارتمان مبله در تهران

اجاره آپارتمان مبله در تهران ، آپارتمان مبله تهران ، اجاره سوئیت مبله در تهران

اجاره آپارتمان مبله در تهران

اجاره آپارتمان مبله در تهران ، آپارتمان مبله تهران ، اجاره سوئیت مبله در تهران

اجاره آپارتمان مبله در تهران

اجاره آپارتمان مبله در تهران ، آپارتمان مبله تهران ، اجاره روزانه آپارتمان در تهران ، اجاره سوئیت مبله در تهران ، اجاره آپارتمان مبله در تهران کوتاه مدت ، اجاره روزانه سوئیت در تهران ،اجاره خانه مبله در تهران اجاره سوئیت در تهران ،اجاره آپارتمان روزانه در تهران

نهصد سال است که اسم ناصرخسرو بر زبان‌ها می‌چرخد. معرفی ناصرخسرو کار آسانی نیست. از طرفی حالا نامش به یکی از عجیب‌ترین خیابان‌های تهران، یعنی خیابان ناصرخسرو، گره خورده. از طرف دیگر اهل ادب می‌گویند او یکی از بهترین شاعرها در تاریخ ادبیات فارسی بوده. اما شاید از همه معروف‌تر سفرنامه‌ ناصرخسرو باشد.

 ناصرخسرو راهی سفری هفت‌ساله شد. از ماورالنهر تا ساحل مدیترانه و مصر و عربستان گذشت و سپس دوباره به خانه بازگشت. ناصرخسرو در سفرنامه‌اش با دقتی زیاد از شهرها، سنت‌ها و فرهنگ‌ها گفته.

معروف است که در قرن نوزدهم مستشرقین فرانسوی و آلمانی در محل توصیفات او از بیت‌المقدس ایستادند و قدم‌به‌قدم مسیر را شمردند و تأیید کردند که ناصرخسرو حتی شمارش قدم‌ها را دقیق توصیف کرده.

اجاره واحد مبله در سرتاسر ایران

 

داستان زندگی ناصرخسرو چه بود

ناصرخسرو چه کسی بود؟

در سفرنامه‌ اکثرا خودش را با نام «ناصر» معرفی می کند. شعرها را با نام «حجت» می‌نوشته و البته او را به اسم ناصرخسرو هم می‌شناسیم. احتمالاً اسم خسرو نشانه‌ای از علاقه‌ی بسیار او به زبان و فرهگ پارسی بوده.

محل تولد او یعنی قبادیان، شهر کوچکی در حاشیه‌ی مرو بوده. در منطقه‌ی بلخ از خراسان بزرگ. آن زمان شهر نیشابور مرکز استان خراسان بود. به همین خاطر مرو تبدیل به توقف‌گاهی بسیار مهم در جاده‌ی ابریشم شده بود که به نیشابور می‌رسید. به همین خاطر آن زمان هر نژاد و مذهبی در آن نواحی نماینده‌ داشت. یهودی، مسیحی، بودایی و فرقه‌های مختلف اسلامی. مردم هم در آمد و شد فرهنگ‌های مختلف، با ذوق و هنر و روشنفکر بار آمده بودند.

هنوز در قبادیان افرادی خودشان را به عنوان نواده‌ی ناصرخسرو معرفی می‌کنند. افسانه‌ها و تهمت‌های اغراق‌آمیز بسیاری در مورد ناصرخسرو بازگو می‌شود. گاهی به اشتباه او را مؤسس فرقه‌ی ناصریه هم می‌دانند.

ناصرخسرو می‌توانست به رسم خانواده جزو دستگاه دولتی شود. و البته از این راه ثروت خوبی هم نصیبش می‌شد. پدر ناصرخسرو مالیات‌چی بود و به همین خاطر شهرت داشت. اما ناصرخسرو دوست داشت سفر کند، بخواند، شعر بگوید و با دوستان خوش باشد. عربی و فارسی و فقه و فلسفه و شریعت و ادب و تاریخ و ریاضی را در مدرسه یاد گرفته بود. حتی یک کتاب هم در مورد ریاضیات نوشته بود. ناصرخسرو اینقدر در درس و مدرسه موفق بود که به گفته‌ی خودش در کل خراسان و سرزمین‌های شرقی کسی پیدا نمی‌شد که مثل خودش از پس حل مسائل بربیاد.

بعدها ناصرخسرو تصمیم گرفت که مبلغ مذهب اسماعیلیه شود. وقتی مخالفت مردم با عقاید خودش را دید، فراری شد. در آن سال‌ها به کوهستان‌های هندوکش رفت.  جایی که یکی از شاهزاده‌های بدخشان به او پناه داده بود. بعد از این برای حفظ جان خودش ۱۵ سال را در غربت و تبعید گذراند …

داستان زندگی ناصرخسرو چه بود

ناصر خسرو کی به سفر رفت؟

در نظر بگیرید وقتی ناصرخسرو سفرش را شروع کرد ۴۰ ساله بود (حتی بعضی‌ها می‌گویند ۴۲ ساله). یکدفعه رویایی را احساس کرد. احساس کرد باید در پی پرسش برود. از ایران، ارمنستان و آذربایجان تا سوریه، از قاهره، بیت المقدس، الخلیل، تا مکه. در چهار حج حاضر شد و بعد از حج آخر به سمت شرق راه افتاد. به سمت بلخ.

ناصرخسرو مسافری بی‌نظیر بود. می‌شد حدس زد که امروز هم اگر او بود هر لحظه در حال هیچ‌هایک کردن و کوله‌گردی به این سو و آن سو می‌رفت و در وبلاگش با زبانی شیوا و شیرین از سفرها می‌گفت. در زمانه‌ای سال‌ها قبل  از دوربین عکاسی، او معماری و فضاهای شهرها را با کلماتی دقیق ثبت می‌کرد. از دیوار شهرها می‌گفت، از سیستم‌های آبیاری و نهرها و قنات‌ها، از جاده‌ها، وضعیت مالیات‌بندی، مشاغل خاص هر شهر را ذکر می‌کرد و درباره‌ی قوانین خرید و فروش در هر ناحیه می‌گفت.

اما سفرنامه‌ی ناصرخسرو فقط به اشیاء و ساختمان‌ها محدود نمی‌شد. با ظرافت تمام جزئیات را توصیف می‌کرد. هیچ چیزی از چشم او دور نمی‌ماند. در نوشته‌های او می‌خوانیم که تا چه حد فریفته‌ی حس تجمل ابریشم و پارچه‌های دمشقی است.

غذاهای محلی را تست می‌کرد. در ضیافت‌های شاهانه شرکت می‌کرد. با شاعران محلی هم‌نشین می‌شد. با دهقان‌ها و رعایا هم‌کلام می‌شد. حرف تاجر و شاهزاده را می‌شنید.

به اماکن مذهبی مسیحیان سر می‌زد. او متوجه حضور زنان در قهوه‌خانه‌های ارمنستان شده بود و در سفرنامه‌اش به این نکته‌ اشاره کرده بود.

در نوشته‌هایش بازار میوه‌ی قاهره و مکه و خراسان را با هم مقایسه کرده. و البته از شادترین لحظه‌های سفرش گفته. مثلاً وقتی که کودکی را در جاده دیده که در یک دستش گل رز سرخ نگه داشته و در دست دیگر گل رز سفید. یا البته از سختی‌های سفر. مثل موقعی که در صحرای عربستان گرسنگی کشید ولی هرگز نتوانست خودش را به خوردن مارمولک راضی کند.

بیشتر بخوانید: معرفی کتاب شهرهای نامرئی – پیشنهاد کتاب برای اهل سفر

 

مسیر سفر ناصرخسرو

چرا سفرنامه‌ ناصرخسرو مهم است؟

نثر ناصرخسرو در فارسی به عنوان یک الگو معروف است. نه تنها به قواعد زبان مسلط بود، بلکه خیلی راحت کلمه‌سازی می‌کرد. خیلی پر زرق و برق نمی‌نوشت  و شهرها و روستاها را بدون کلمات اضافه توصیف می‌کرد. نمی‌خواست که کسی با خواندن نثر و قلمش تحت تاثیر قرار بگیرد. واقعا هدفش این بود که مردم از زیبایی‌ها که در مسیر دیده، حیرت‌زده بشوند.

آن زمان بیشتر ادیبان و دانشمندان ایرانی ترجیح می‌دادند به زبان عربی بنویسند. چرا که عربی از هند تا اسپانیا رایج بود. ولی ناصرخسرو ترجیح داد تمام نوشته‌هایش را به زبان مادری فارسی بنویسد. بر خلاف ابن‌سینا و فارابی که بسیاری از نوشته‌هایشان را به عربی نوشتند. مثلاً کتاب معروف قانون که تا سال‌ها مرجع آموزش پزشکی در کشورهای اروپایی بود، تماماً به عربی نوشته شده است.

بعضی‌ها معتقدند ناصرخسرو به عربی هم می‌نوشته ولی تمام نوشته‌های عربی‌اش از بین رفته‌اند. اگر این روایت درست باشد نشان‌دهنده‌ی علاقه‌ی فارسی‌زبانان به نوشته‌های اوست که با جان و دل از میراث او حفاظت کرده‌اند.

اما ناصرخسرو وظیفه‌ای بر دوش خوش احساس می‌کرد. می‌خواست برای خوانندگانی که هنوز نیامدند، صحبتی به جا بگذارد. صحبتی به زبان فارسی.

در ادامه گزیده‌ای از سفرنامه‌ ناصرخسرو آورده شده که خواندنش خالی از لطف نیست:

گزیده‌ای کوتاه از سفرنامه‌ ناصرخسرو

عبادان

و به عبادان رسیدیم و مردم از کشتی بیرون شدند و عبادان بر کنار دریا نهاده است چون جزیره‌یی که شط آن جا دو شاخ شده است چنانکه از هیچ جانب به عبادان نتوان شد الاَ به آب گذر کنند. و جانب جنوبی عبادان خود دریای محیط است که چون مد باشد تا دیوار عبادان آب بگیرد و چون جزر شود کم تر از دو فرسنگ دور شود. و گروهی از عبادان حصیر خریدند و گروهی چیزی خوردنی خریدند.

دیگر روز صبحگاه کشتی در دریا راندند و بر جانب شمال روانه شدیم و تا ده فرسنگ بشدند، هنوز آب دریا می‌خوردند و خوش بود و آن آب شط بود که چون زبانه ای در میان دریا می‌رفت.

نشانه‌ دریایی

و چون آفتاب برآمد چیزی چون گنجشک در میان دریا پدید آمد. چندان که نزدیک‌تر شدیم بزرگ‌تر می‌نمود و چون به مقابل او رسیدیم چنان که بر دست چپ تا یک فرسنگ بماند، باد مخالف شد و لنگر کشتی فرو گذاشتند و بادبان فروگرفتند. پرسیدم که آن چه چیز است؟ گفتند خشاب.

صفت او : چهارچوب است عظیم از ساج چون هیئت منجنیق نهاده‌اند، مربع که قاعده آن فراخ باشد وسر آن تنگ، و علّو آن از روی آب چهل گز باشد و بر سر آن سفال‌ها و سنگ‌ها نهاده بعد از آن که آن را با چوب به هم بسته و بر مثال سقفی کرده و بر سر آن چهار طاقی ساخته که دیدبان بر آن جا شود، و این خشاب بعضی می‌گویند که بازرگانی بزرگ ساخته است بعضی گفتند که پادشاهی ساخته است و غرض از آن دو چیز بوده است: یکی آن که در آن حدود که آن است خاکی گردنده است و دریا تنک، چنان کمه اگر کشتی بزرگ به آن جا رسد بر زمین نشیند و شب آن جا چراغ سوزند در آبگینه چنان که باد در آن نتوان زد و مردم از دور بینند و احتیاط کنند که کس نتواند خلاص کردن، دوم آن که جهت عالم بدانند و اگر دزدی باشد ببینند و احتیاط کنند و کشتی از آن جا بگردانند.

شهر مهروبان

و چون از خشاب بگذشتیم چنان که نابه دید ناپدید شد دیگری بر شکل آن به دید آمد اما بر سر این خانه گنبدی نبود همانا تمام نتوانسته‌اند کردن، و از آن جا به شهر مهروبان رسیدیم. شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نیکو اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب باران چاه و کاریز نبود که آب شیرین دهد. ایشان را حوض‌ها و آبگیرها باشد که هرگز تنگی آب نبود، و در آن جا سه کاروانسرای بزرگ ساخته‌اند هر یک از آن چون حصاری است محکم و عالی، و در مسجد آدینه آن جا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته. پرسیدم از یکی که حال چگونه بوده است گفت که یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود ولیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است.

و در این تاریخ که من آن جا رسیدم این شهر به دست پسران اباکالنجار بود که ملک پارس بود. و خواربار یعنی ماکول این شهر از شهر‌ها و ولایت‌ها برند که آن جا به جز ماهی چیزی نباشد، و این شهر باجگاهی است و کشتی بندان، و چون از آن جا به جانب جنوب بر کنار دریا بروند ناحیت توه و کازرون باشد و من در این شهر مهروبان بماندم به سبب آن که گفتند راه‌ها ناایمن است از آن که پسران اباکالنجار را با هم جنگ و خصومت بود و هر یک سری می‌کشیدند و ملک مشوش گشته بود.

گفتند به ارغان مردی بزرگ است و فاضل، او را شیخ سدید محمد بن عبدالملک گویند. چون این سخن شنیدم از بس که از مقام در آن شهر به موضعی رساند که ایمن باشد. چون به رقعه بفرستادم روز سیم سی مرد پیاده بدیدم همه با سلاح به نزدیک من آمدند و گفتند ما را شیخ فرستاده است تا در خدمت تو به ارغان رویم و ما را به دلداری به ارغان بردند.

ارجان

ارجان شهری بزرگ است و در او بیست هزار مرد بود و بر جانب مشرقی آن رودی آب است که از کوه درآید و به جانب شمال آن رود چهار جوی عظیم بریده‌اند و آب میان شهر به در برده که خرج بسیار کرده‌اند و از شهر بگذرانیده و آخر شهر بر آن باغ‌ها و بستان‌ها ساخته و نخل و نارنج و ترنج و زیتون بسیار باشد و شهر چنان است که چندان که بر روی زمین خانه ساخته‌اند در زیر زمین همچندان دیگر باشد و در همه جا در زیر زمین‌ها و سرداب‌ها آب می‌گذرد و تابستان مردم شهر را به واسطه آن آب در زیر زمین‌ها آسایش باشد، و در آن جا از اغلب مذاهب مردم بودند و معتزله را امامی بود که او را ابوسعید بصری می‌گفتند. مردی فصیح بود و اندر هندسه و حساب دعوی می‌کرد و مرابا او بحث افتاد و از یکدیگر سوال‌ها کردیم و جواب‌ها گفتیم و شنیدیم در کلام و حساب و غیره.

و اول محرم از آن جا برفتیم و به راه کوهستان روی به اصفهان نهادیم. در راه به کوهی رسیدیم، دره تنگ بود. عام گفتندی این کوه را بهرام گور به شمشیر بریده است و آن را شمشیر برید می‌گفتند و آن جا آبی عظیم دیدیم که از دست راست ما از سوراخ بیرون می‌آمد و از جایی بلند فرو می‌دوید و عوام می‌گفتند این آب به تابستان مدام می‌آید و چون زمستان شود باز ایستد و یخ بندد، و به لوردغان رسیدیم که از ارجان تا آن جا چهل فرسنگ بود و این لوردغان سر حدپارس است، و از آن جا به خان لنجان رسیدیم و بر دروازه شهر نام سلطان طغرل بیک نوشته دیدم و از آن جا به شهر اصفهان هفت فرسنگ بود. مردم خان لنجان عظیم ایمن و آسوده بودند هریک به کار و کدخدایی خود مشغول.

اصفهان

از آن جا برفتیم هشتم صفر سنه اربع و اربعین و اربعمایه بود که به شهر اصفهان رسیدیم. از بصره تا اصفهان صد و هشتاد فرسنگ باشد. شهری است بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد و هرجا که ده گز چاره فرو برند آبی سرد خوش بیرون آید وشهر دیواری حصین بلند دارد و دروازه‌ها و جنگ گاه‌ها ساخته و بر همه بارو کنگره ساخته و در شهر جوی های آب روان و بناهای نیکو و مرتفع و در میان شهر مسجد آدینه بزرگ نیکو و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نیم است و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار،

و بازاری دیدم از آن صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود و هر بازاری را دربندری و دروازه ای و همه محلت‌ها و کوچه‌ها را همچنین دربندها و دروازه های محکم و کاروانسراهای پاکیزه بود و کوچه ای بود که آن را کو طراز می‌گفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو و در هر یک بیاعان و حجره داران بسیار نشسته و این کاروان که ما با ایشان همراه بودیم یک هزار و سیصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتیم هیچ بازدید نیامد که چگونه فرو آمدند که هیچ جا تنگی موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه. و چون سلطان طغرل بیک ابوطالب محمدبن میکاییل بن سلجوق رحمة الله علیه آن شهر گرفته بود مردی جوان آن جا گماشته بود نیشابوری، دبیری نیک با خط نیکو، مردی آهسته، نیکو لقا و او راخواجه عمید می‌گفتند، فضل دوست بود و خوش سخن و کریم. و سلطان فرموده بود که سه سال از مردم هیچ چیز نخواهند و او بر آن می‌رفت و پراکندگان همه روی به وطن نهاده بودند واین مرد از دبیران شوری بوده بود و پیش از رسیدن ما قحطی عظیم افتاده بود اما چون ما آن جا رسیدیم جو می‌درویدند و یک من و نیم نان گندم به طک درم عدل و سه من نان جوین هم و مردم آن جا می‌گفتند هرگز بدین شهر هشت من نان کم تر به یک درم عدل و سه من نان جوین هم و مردم آن جا می‌گفتند هرگز بدین شهر هشت من نان کم تر به یک درم کس ندیده است، و من در همه زمین پارسی گویان شهری نیکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان ندیدم، و گفتند اگر گندم و جو و دیگر حبوب بیست سال نهند تباه نشود و بعضی چیزها به زیان می‌آید اما روستا همچنان است که بود، و به سبب آن که کاروان دیرتر به راه می‌افتاد بیست روز در اصفهان بماندم.

در راه کویر

و بیست و هشتم صفر بیرون آمدیم، به دیهی رسیدیم که آن را هیثماباد گویند و از آن جا به راه صحرا و کوه مسکیان به قصبه نایین آمدیم و از سپاهان تا آن جا سی فرسنگ بود، و از نایین چهل و سه فرسنگ برفتیم به دیه کرمه از ناحیه بیابان که این ناحیه ده دوازده پاره دیه باشد و آن موضعی گرم است و درخت های خرما بود و این ناحیه کوفجان داشته بودند در قدیم و در این تاریخ که ما رسیدیم امیر گیلکی این ناحیه از ایشان ستده بود و نایبی از آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را پیاده گویند بنشانده و آن ولایت را ضبط می‌کند و راه‌ها ایمن می‌دارد و اگر کوفجان به راه زدن دوند سرهنگان امیر گیلبکی به راه ایشان می‌فرستد وایشان را بگیرند و مال بستانند و بکشند و از محافظت آن بزرگ این راه این بود و خلق آسوده…

 و در این راه بیابان به هر دو فرسنگ گنبدک‌ها به سبب آن است تا مردم راه گم نکنند و نیز به گرما و سرما لحظه ای در آن جا آسایشی کنند.

و در راه ریگ روان دیدیم عظیم که هر که از نشان بگردد از میان آن ریگ بیرون نتواند آمدن و هلاک شود. و از آن بگذشتیم زمینی شور به دید آمد برجوشیده که شش فرسنگ چنین بود که اگر از راه کسی یک سو شدی فرو رفتی. و از آن جا به راه رباط زبیده که آن را رباط مرا می‌گویند برفتیم و آن رباط را پنج چاه آب است که اگر رباط و آب نبودی کس از آن بیابان گذر نکردی و از آن جا به چهارده طبس آمدیم به دیهی که آن را رستاباد می‌گفتند. و نهم ربیع الاول به طبس رسیدیم و از سپاهان تا طبس صد و ده فرسنگ می‌گفتند.

طبس

طبس شهری انبوه است اگرچه به روستا نماید و آب اندک باشد و زراعت کم تر کنند، خرماستان‌ها باشد و بساتین و چون از آن جا سوی شمال روند نیشابور به چهل فرسنگ باشد و چون سوی جنوب به خبیص روند به راه بیابان چهل فرسنگ باشد و سوی مشرق کوهی محکم است و در آن وقت امیر آن شهر گیلکی بن محمد بود و به شمشیر گرفته بود و عظیم ایمن و آسوده بودند مردم آن جا چنان که به شب در سراهای نبستندی و ستور در کوی‌ها باشد با آن که شهر را دیوار نباشد و هیچ زن را زهره نباشد که با مرد بیگانه سخن گوید و اگر گفتی هر دو را بکشتندی و همچنین دزد و خونی نبود از پاس و عدل او.

و از آنچه من در عرب و عجم دیدم از عدل و امن به چهار موضع دیدم یکی به ناحیت دشت در ایام لشکر خان، دوم به دیلمستان در زمان امیر امیران جستان بن ابراهیم، سیوم در ایام المستنصربالله امیرالمومنین، چهارم به طبس در ایام امیر ابوالحسن گیلکی بن محمد و چندان که بگشتم به ایمنی این چهار موضع ندیدم و نشنیدم، و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضیافت‌ها کرد و به وقت رفتن صلت فرمود و عذرها خواست. ایزد سبحانه و تعالی از او خشنود باد، رکابداری از آن خود با من فرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد. چون از طبس دوازده بیامدیم قصبه ای بود که آن را رقه می‌گویند. آب های روان داشت و زرع و باغ و درخت و بارو و مسجد آدینه و دیه‌ها و مزارع تمام دارد.

تون

نهم ربیع الاول از رقه برفتیم و دوازدهم ماه به شهر تون رسیدیم. میان رقه و تون بیست فرسنگ است، شهر تون شهر بزرگ بوده است اما در آن وقت که من دیدم اغلب خراب بود و بر صحرایی نهاده است و آب روان و کاریز دارد و بر جانب شرقی باغ های بسیار بود و حصاری محکم داشت. گفتند در این شهر چهارصد کارگاه بوده است که زیلو بافتندی و در شهر درخت پسته بسیار بود در سرای‌ها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نروید و نباشد. و چون از تون برفتیم آن مرد گیلکی مرا حکایت کرد که وقتی ما از تون به کنابد می‌رفتی» دزدان بیرون آمدند و بر ما غلبه کردند. چند نفر از بیم خود را در چاه کاریز افکندند بعد از آن یکی را از آن جماعت پدری مشفق بود بیامد و یکی را به مزد گرفت و در آن چاه گذاشت تا پسر او را بیرون آورد. چندان ریسمان و رسن که آن جماعت داشتند حاضر کردند و مردم بسیار بیامدند. هفتصد گز رسن فرو رفت تا آن مرد به بن چاه رسید، رسن در آن پسر بست و او را مرده برکشیدند و آن مرد چون بیرون آمد گفت که آبی عظیم در این کاریز روان است و آن کاریز چهار فرسنگ می‌رود و آن گفتند کیخسرو فرموده است کردن.

قاین

و بیست و سیوم شهر ربیع الاخر به شهر قاین رسیدیم. از تون تا آن جا هجده فرسنگ می‌دارند اما کاروان به چهار روز تواند شدن که فرسنگ های گران است. قاین شهری بزرگ و حصین است و گرد شهرستان خندقی دارد و مسجد آدینه به شهرستان اندر است و آن جا که مقصوره است طاقی عظیم بزرگ است چنان که در خراسان از آن بزرگ تر ندیدم و آن طاق نه درخور آن مسجد است و عمارت همه شهر به گنبد است. و از قاین چون به جانب مشرق شمال روند و به هجده فرسنگی زوزن است و جنوبی تا هرات سی فرسنگ.

فیلسوف قاینی

به قاین مردی دیدم که او را ابومنصور محمدبن دوست می‌گفتند از هر علمی با خبر بود. از طب و نجوم و منطق چیزی از من پرسید که چه گویی بیرون این افلاک و انجم چیست. گفتم نام چیز بر آن افتد که داخل این افلاک است و بر دیگر نه. گفت چه گویی بیرون از این گنبدها معنی است یا نه. گفتم چاره نیست که عالم محدود است و حد او فلک الافلاک و حد آن را گویند که از جز او جدا باشد و چون حال دانسته شد واجب کند که بیرون افلاک نه چون اندرون باشد. گفت پس آن معنی را که عقل اثبات می‌کند نهایت است از آن جانب اگر نه اگر نهایتش هست تا کجاست و اگر نهایتش نیست نامتناهی چگونه فنا پذیرد و از این شیوه سخنی چند می‌رفت و گفت که بسیار تحیر در این خورده ام. گفتم که نخورده است.

دیدار برادر – پایان سفر

فی الجمله به سبب تشویشی که در زوزن بود از جهت عبید نیشابوری وتمرد رییس زوزن یک ماه به قاین بماندم و رکابدار امیر گیلکی را از آن جا باز گردانیدم. و از قاین به عزم سرخس بیرون آمدیم.

دوم جمادی الاخر به شهر سرخس رسیدیم وا ز بصره تا سرخس سیصد و نود فرسنگ حساب کردیم. از سرخس به راه رباط جعفری و رباط عمروی و رباط نعمتی که آن هر سه رباط نزدیک هم بر راه است بیامدیم. دوازدهم جمادی الاخر به شهر مروالرود رسیدیم و بعد از دو روز بیرون شدیم به راه آب گرم. نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم. سی وشش فرسنگ بود و امیر خراسان جعفری بیک ابوسلیمان داود بن میکاییل بن سلجوق بود و وی به شبورغان بود وسوی مرو خواست رفتن که دارالملک وی بود و ما به سبب ناایمنی راه سوی سنگلان رفتیم.

از آن جا به راه سه دره سوی بلخ آمدیم و چون به رباط سه دره رسیدیم شنیدیم که برادرم خواجه ابوالفتح عبدالجلیل در طایفه وزیر امیر خراسان است که او را ابونصر می‌گفتند و هفت سال بود که من از خراسان رفته بودم چون به دستگرد رسیدیم نقل و بنه دیدم که سوی شبورقان می‌رفت. برادرم که با من بود پرسید که این از کیست. گفتند از آن وزیر. گفت از کجا می‌آیید، گفتیم از حج. گفت خواجه من ابوالفتح عبدالجلیل را دو برادر بودند از چندین سال به حج رفته واو پیوسته در اشتیاق ایشان است و از هرکه خبر ایشان می‌پرسد نشان نمی دهند. برادرم گفت ما نامه ناصر آورده ایم چون خواجه تو برسد بدو بدهیم. چون لحظه ای برآمدکاروان به راه ایستاد و ما هم به راه ایستادیم و آن کهتر گفت اکنون خواجه من برسد و اگر شما را نیابد دلتنگ شود اگر نامه مرا دهید تا بدو دهم دلخوش شود. برادرم گفت تو نامه ناصر می‌خواهی یا خود ناصر را می‌خواهی. اینک ناصر. آن کهتر از شادی چنان شد که ندانست چه کند و ماسوی شهر بلخ رفتیم به راه میان روستا و برادرم خواجه ابوالفتح به راه دشت به دستگرد آمد و در خدمت وزیر به سوی امیر خراسان می‌رفت. چون احوال ما بشنید از دستگرد بازگشت و بر سر پل جموکیان بنشست تا آن که ما برسیدیم و آن روز شنبه بیست و ششم ماه جمادی الاخر سنه اربع و اربعین و اربعمایه بود و بعد از آن که هیچ امید نداشتیم و به دفعات در وقایع مهلکه افتاده بودیم و از جان ناامید گشته به همدیگر رسیدیم و به دیدار یکدیگر شاد شدیم و خدای سبحانه و تعالی را بدان شکرها گذاردیم و بدین تاریخ به شهر بلخ رسیدیم و حسب حال این سه بیت گفتم :

رنج و عنای جهان اگرچه درازست

با بد و با نیک بی گمان به سرآید

چون مسافر زبهر ماست شب و روز

هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید

ما سفر برگذشتی گذرانیم

تا سفرناگذشتنی به درآید

و مسافت راه که از بلخ به مصر شدیم و از آن جا به مکه و به راه بصره به پارس رسیدیم و به بلخ آمدیم غیر آن که به اطراف به زیارت‌ها و غیره رفته بودیم دوهزار ودویست و بیست فرسنگ بود، و این سرگذشت آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که به روایت‌ها شنیدم اگر در آن جا خلافی باشد خوانندگان از این ضعیف ندانند و مواخذت و نکوهش نکنند واگر ایزد سبحانه و تعالی توفیق دهد چون سفر طرف مشرق کرده شود آنچه مشاهده افتد به این ضم کرده شود، ان شاءالله تعالی وحده العزیز و الحمدلله رب العالمین و الصلوة علی محمد و آله و اصحابه اجمعین.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی